یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند...
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
حدود 30 سال قبل انتشارات يونيورسال كتاب هاي زيبا بزرگ رنگي و جذابي را با نام ماجراهاي تن تن و ميلو روانه بازار نمود كه طي مدتي كوتاه توانست جاي خود را ميان كودكان و نوجوانان باز كند.وبدين شكل تن تن وارد ايران شد.چاپ عالي كيفيت خوب كاغذ و ترجمه بي نقص متن فرانسوي به علاوه طبيعت كتابها موجب شد كه در بسياري از خانه ها حداقل يك كتاب تن تن پيدا شود.كتابهايي كه در هر خانواده دو سه نسل آنها را خوانده اند و از آنها لذت برده اند.لذت دراز كشيدن در يك بعدازظهر گرم تابستان و خواندن كتابهاي تن تن لذتي غير قابل وصف است.متاسفانه بعد از انقلاب چاپ اين كتاب ها متوقف گشت و براي سال هاي سال پيدا كردن اين كتاب ها به خصوص براي كساني كه كلكسيونشان ناقص بود به يك رويا تبديل شد.اما چندي پيش مجددا اين كتاب ها اجازه چاپ يافت و چند انتشاراتي مختلف از جمله نشر تاريخ و فرهنگ و انتشارات زرين اقدام به چاپ اين كتاب ها نمودند.كتاب هاي چاپ شده توسط انتشارات زرين از كيفيت چاپ و ترجمه قابل مقايسه با يونيورسال برخوردار نيست و درواقع تجديد چاپ كتاب هاي ونوس با ترجه اسمرديس مي باشد(هر چند كه مدتي است كتاب هاي زرين نيز با تر جمه جديد و چاپ بهتري ارائه مي گردد) البته نشر تاريخ و فرهنگ و در ادامه رايحه انديشه توانسته اند كه اين كتاب ها را با كيفيتي بهتر و ترجمه اي مناسب ارائه دهند كه ترجمه آن از روي متون انگليسي مي باشد و همانطور كه مي دانيد انگليسي ها علاقه زيادي به تغيير اسامي دارند.بنابراين ميلو به برفي و تورنسل به كلكولوس و ... غيره تبديل مي شوند! البته كتابهاي هر دو انتشارات با استقبال خوبي مواجه گشته اند زيرا از قديم گفته اند لنگه كفش در بيابان غنيمت است دانلود داستان مصور تن تن و فرار از شوروی در ادامه ی مطلب ادامه ی داستان ها در آینده....
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد..
سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد.
برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را
دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و
بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان
کارى به سنگ نداشتند...
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین
گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده
هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش
ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را
باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال
کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست
که بسیارى از ما نمیدانیم!
....هر مانعى، فرصتى
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد
قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش
رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و....

روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار
پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر
داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور
اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و......
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید
: جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و
جهنمیان را هدایت می کند و....
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن
که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز
گرداند.
دکتر الهی قمشه ای می گوید
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت …
صفحه قبل 1 صفحه بعد